فریاد زخمی

أَیْنَ المُنْتَظَرُ لِإِقامَةِ الْأَمْتِ وَالْعِوَجِ؟

فریاد زخمی

أَیْنَ المُنْتَظَرُ لِإِقامَةِ الْأَمْتِ وَالْعِوَجِ؟

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

منو همسرم و هیات _تولد علی اکبر_ قسمت اول

جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۳۰ ق.ظ

تولد یک سالگی علی اکبر بود.

منو علیرضا با کمک بچهای هیات، یه تولد بزرگ گرفتیم. یه تولد با کلی مهمون..!

مهمونامونم اکثرا کم سن و سال بودن. قرار شد نگیم تولد علی اکبره! چون تولد برا همه بود، همه ی بچهایی که دعوت بودن. به همشونم کادو دادیم..

هزینه کادو ها هم به لطف خدا با کمک بچهای هیات تامین شد. اون سال تولد علی اکبرو تو بهزیستی گرفته بودیم؛ کنار همه ی بچهای بی سرپرست اونجا؛ به شکرانه ی اینکه خدا علی اکبرو بهمون داده و به شکرانه اینکه علی اکبر ماهارو داره ک عاشقانه برای بزرگ شدن و عاقبتبخیریش تلاش میکنیم. و بشکرانه سلامتی هممون..

بچهای بهزیستی بچهای خیلی خوب و پاکی بودن.. خیلی هم دوست داشتنی و باصفا بودن.. اما تنها بودن و در انتظار و ارزوی داشتن پدر و مادر..

رفتیم ک بگیم اونا مارو دارن و ما هم خیلی دوسشون داریم..

تو انباری هیات کلی وسایل تزیینات برای اعیاد و جشنا داشتیم که اعضای محله تو مناسبتهای مختلف به هیات هدیه داده بودن.

تولد ساعت 4 شروع میشد و من و کوثر و سپیده و زینب(هم محله ای و دوستای مسجدیم) با چنتا از اقایون هیات از صبح رفته بودیم بهزیستی و اونجارو برا جشن آماده میکردیم.

اتاقا و سالنها و در و پنجره ها رو تمیز کردیم. و همه جا رو پرکردیم از کاغذ رنگی و بادکنک و.. دم در و حیاطم کلا چراغونی کردیم تا شب چراغاشو روشن کنیم. نمیدونی بچه ها چقدر به وجد اومده بودن.

بحمدالله خدا به کارامون برکت  داد و خیلی زود کارا تموم شد. کوثر پیشنهاد داد تو فرصت باقی مونده بچهارو حموم کنیم. چون بعلت تعداد زیاد بچها و کم سن بودن اونا و همچنین به خاطر کم بودن خدمه، بچها رو دیر به دیر حموم میبردن. این کارم به لطف خدا انجام دادیم.

تو این فاصله علیرضا و فاطمه (خواهر شوهرم) رفته بودن سراغ خرید کیک که قبلا سفارش داده بودیم و کادوپیچ کردن هدیه هایی که برا بچها گرفته بودیم.

علیرضا قبلا برنامه هامونو با بهزیستی و هیات و... هماهنگ کرده بود. و مثل همیشه دوستای خوب ک چه عرض کنم بی نظیر هیاتیمون استقبال کردن و واقعا از هیچ کمکی دریغ نکردن.

اولش علیرضا با وانت موکتهای هیات رو که شبهای عزاداری تو حیاط پهن میکنن (به علت تعداد زیاد افراد و کم بود جا ) آورد بهزیستی و با دوستاش تو حیاط پهن کردن. بعد وانت برگشت خونه و کادو هارو بار کرد و آورد.

وانت برا دوست علیرضا بود؛ وقتی فهمیده بود همچین برنامه ای داریم داوطلبانه خواست که کمکون کنه و تو ثواب این کار خدا پسند شریک باشه. خدا خیرش بده! خیلی کمکون کرد.

بعد تموم شدن کارای تزیین، رفتم خونه و لباسای علی اکبرو عوض کردم؛ قبل از 4 اونجا بودم

از فامیلا و آشناها به همه خبر داده بودم که امسال تولد علی اکبرو ساختمون بهزیستی می گیریم

مهمونا اومده بودن...

چهره ی آروم و دوست داشتنی علیرضا با اینکه از صبح دنبال کارای تولد اینور و اونور رفته بود، اصلا خسته نبود. لبخند همیشگیش دلمو می لرزوند..

علی اکبرو ازم گرفت و بغل گرفت و نشست وسط سالن و گفت بچها بیاید که تولد داره شروع میشه...

همه بچها گرد علیرضا و بقیه بچها نشستن تا یه تولد فرهنگی، تو آلبوم خاطرات ما رقم بخوره!


ادامه دارد...


۹۳/۰۴/۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی