راستش تولد علی اکبر بهانه ای بود برای اینکه بتونیم یه کار فرهنگی انجام بدیم (در کنار کمک ناچیزی که به اون بچها میکنیم و جشنی که تو بهزیستی برگزار میکنیم تا چند ساعتی شاد باشن و خوردنیهای خوشمزه ای که براشون تدارک دیده بودیم، بخورن ) میخواستیم در اصل کار فرهنگی انجام بدیم :
اول اینکه به اطرافیانمون نشون بدیم که میشه تولد اینجوری گرفت و به بهانه ای دل خیلی از محرومین رو شاد کرد.
ندوما نحوه ی برگزاری تولد رو خواستیم نشون بدیم. آخه تولدا گاها اصلا جالب نیستن و به جای محیطی برای شادی و رشد بچها تبدیل به محیطی برای شادی و رشد شیطون و نفس بچها میشن. آهنگ های آنچنانی، رقصها و حرکات ناجور و خیلی چیزای دیگه...
وضعیت تربیتی بچهای اون جا فکر نمیکنم دور از انتظار باشه. چون تعدادشون زیاده و سنشون کم و همچنین کار آموزش و تربیت، کار وقت گیر و حوصله بری هست، گاها هم بچها دیر یاد میگیرن.
بخاطر همین طی صحبتهایی که با علیرضا و بقیه بچها صورت گرفت نتیجه بر این شد که محور جشن رو نماز بذاریم و برنامه ریزیهامونو بر اون اساس انجام بدیم.
از ساعت 3 صدای موسیقی کودکانه همه ی فضای ساختمونو پر کرده بود...
آقا سید رضا (از بچهای هیات) از صبح، کلی رو سیستم صوتی زحمت کشیده بود و مسول پخش موسیقی بود.
موسیقی هایی که یک هفته قبل با علیرضا کلی گشته بودیم و باهم انتخابشون کرده بودیم.
چنتا از موسیقی ها که از کارهای خود بچهای هیات بود، چنتای دیگه رو هم از بچها جمع کردیم. منو علیرضا رو موسیقی و هر صدایی که بخواد بچهارو شاد یا غمگین کنه، حساس بودیم. همچنین رو کلمات متن موسیفی و پیامی که اون موسیقی میخواد برسونه و...
بچها خیلی خوشحال بودن؛ با دیدن تزیینات شاد در و دیوار به وجد اومده بودن و از اینکه ما اونجا بودیم خوش حال بودن.
علیرضا و چنتا از اقایون هیات جلوی سالن نشسته بودن و بچها هم همه رو به اونها نشسته بودن. همون اول به بچها بستنی دادیم تا بشینن و به داستانی که براشون تعریف میکنیم گوش بدن
موسیقی قطع شد؛ علیرضا شروع کرد: "بچها امروز میخوایم براتون یه داستان تعریف کنیم یه داستان خیلی شیرین و آموزنده.."
اول ما داستانو براتون تعریف میکنیم بعد کارتونشو میذاریم و با هم میبینیم. موافقید؟
شور نشاط بچها و خوشحالیشون حس فوق العاده ای بهم داده بود.
علیرضا و چنفر از دوستاش، چنتایی شروع کردن به گفتن یه قسمت از داستان.
بچها با دقت به داستان گوش میدادن... همه چیز براشون جالب، جدید و جذاب بود.
بعداز تموم شدن داستان، بچها اومدن حیاط و با هم میوه خوردیم.
بعد دوباره برگشتیم سالن و نشستیم و کارتون رو تماشا کردیم. به بچها گفتیم که خوب تماشا کنن چرا که بعد از کارتون از همین داستان یه مسابقه برگزار میشه که جایزه ی خیلی خوبی داره.
بچهای هیات از قبل زحمت پروژکتور و کارتون و .. رو کشیده بودن.
داستان کارتون، داستان یه بچه ی کوچولویی بود که طی یه داستانی مادرش بهش نماز خوندن یاد میداد.
بعد تعریف کردن داستان و بعد دیدن کارتون علیرضا برای اینکه مطمئن بشه بچها نماز رو یاد گرفتن از بچهای داوطلب خواست که بیان و برای بچها نحوه ی نماز خوندن رو توضیح بدن.
بعد تو بسته بندیهای کوچیک به بچها آجیل دادیم و گفتیم خودشونو برای مسابقه ی نقاشی آماده کنن.
کاغذ و مدادرنگی پاکن و... همچی اماده بود برای برگزاری نقاشی دستجمعی!
بچها با چه شورو شوقی داشتن نقاشی می کشیدن و ما هم بهشون سرمیزدیم و کمکشون مى کردیم و یادشون میدادیم.
بچها می بایست تصویری از نماز خوندن ی کودک رو نقاشی میکردن...
بینشون چرخ میزدم و نقاشی هارو میدیدم؛ همه خوشحال و خندون بودن. خنده های علیرضا شاید بیشتراز همه خوشحالم میکرد. من از نزدیک شاهد تلاش او برای هرچه بهتر برگزار شدن این برنامه از یک ماه قبل بودم.
تو حیاط کلی طناب کشی کرده بودیم و هرکسی که نقاشیش تموم میشد، نقاشیشو با گیره به طناب وصل میکردیم. نقاشیا کنار هم و به ردیف گذاشته میشدن تا بقیه بچها هم بتونن نقاشی دوستای دیگه شونو ببینن.
بعد اینکه همه بچها نقاشیشونو کشیدن نوبت به کیک رسید. همه ی بچها کیک رو دوس دارن..
هم زمان آقا کریم وانت پراز کادو رو که بیرون حیاط پارک کرده بود آورد داخل حیاط و ما هم اعلام کردیم که بخاطر اینکه امروز روز تولد شماست و اینکه همه ی نقاشی ها برنده شدن، همه تون جایزه میگیرید. چهره ی خوشحال و غافلگیر بچها تو اون لحظه واقعا وصف نشدنیه.
کادو شامل یه پیرهن سفید و یه جانماز برا پسرا و یه چادر و یه جانماز برا دخترا بود.
رنگ جانماز ها و تسبیحها رنگارنگ بودن و این باعث جذابیت بیشتر هدیه ها برا بچها شده بود.
کمکم داشتیم به اذان مغرب نزدیک میشدیم.
به بچها گفتیم برن وضو بگیرن و آماده بشن تا با لباس و جانماز جدید و به صورت جماعت نماز برگزار بشه.
چصدای اذان که پخش شد چراغونیای حیاطم روشن کردیم. همه صف کشیدن رو موکتهای حیاط و نماز جماعت خوندن.
علی اکبرم خیلی آروم میخندید و من میفهمیدم ک از این عضای معنوی او هم داره لذت میبره. و من به وجود با برکت علی اکبر افتخار میکردم.
بعد نماز و شام همه برگشتیم خونه و قرار شد فردا صبح بیایم و وسایلامونو جمع کنیم. چون هم دیر وقت بود و هم اگ ی دفه هم خودمون میرفتیم هم تزیینات رو میبردیم شاید بچها دلتنگ میشدن.
موقع رفتن چون ماشین نداشتیم، به اصرار آقا کریم پشت وانت آقا کریم نشستیم تا مارو برسونه. علیرضا با اینکه خسته بود با علی اکبر که بغلم بود بازی میکرد و شوخی میکرد و تولدشو تبریک میگفت.
حس فوق العاده ای داشتم. حس مفید بودن و احساس رضایت خدا و امام زمان عج و زجر کشیدن شیطون... و این برای من یعنی نهایت خوشبختی...